برداشتهایی از محفل شعر امین و تنفس در همجواری با رهبر معظم انقلاب اسلامی
صدای اذان ظهر که از گلدستهها پخش شد، عوارضی قم بهطرف تهران را رد کردم. میخواستم در فرصتی مناسب خودم را به حوزه هنری تهران برسانم. ذوق و شوق، تمام وجودم را پر از هیجان کرده بود. ساعت ۳ رسیدم. عباس حسین نژاد به استقبالم آمد. همدیگر را دیدیم. خوشحال از اینکه همسفریم. دستم را گرفت و از راهروهای تودرتوی حوزه هنری مرا به حیاط رساند. حیاطی زیبا، معطر و دلپذیر. عطر خوش یاسهای زرد همهجا پیچیده بود. ساعتی نگذشته بود که کمکم شاعران می آمدند یکبهیک، دوبهدو، چند به چند، اشتیاق در چشمانشان موج میزد.شعر خواندن یا نخواندن! برای خیلیها مهم بود آیا امروز شعر میخوانند یا نه … شاعری را دیدم از استان گلستان بالباس محلی مشتاقانه و نگران یکبهیک آدمها را میپرسید تا بفهمد آیا امروز شعر میخواند یا نه. وقتی فهمید که شعر نمیخواند نگران شد، ناراحت شد، دنبال کسی میگشت تا او بقیه را راضی کند.
اما حقیقت آن است که فرصتها محدودند .این شور و شیدایی حتی در برگزارکنندگان و گروه اجرایی دیدار هم دیده میشود. میگفتند قرار است ساعت ۶:۴۵ در محل حاضر باشیم اما الآن ساعت ۶:۱۵ دقیقه است و ما در محل حاضریم! زود رسیدیم.
من و عباس باهمیم. خندهها و لطیفههای ریز عباس و خندههای ریزتر من گاهی فرصت خوبی از تنفس را برایمان ایجاد میکند. جوان خوش بر رویی برای بار دوم در ورودی بیت عباس را میگردد، عباس می گوید:
چقدر میگردید ما را؟
جوان ارام جواب می دهد:
مگر بد است مشتومالتان میدهیم؟
عباس می گوید:
نه چرا بد باشد اتفاقا خیلی هم خوب است فقط خواستم سر صحبت را بازکنم!
وارد حیاط می شویم حیاطی که طراوتش را مدیون حضور همین شمشادهای خوشرنگ و لعابی ست که دورتادور باغچهها ایستادهاند و به میهمانان خوشآمد میگویند. کمتر از ۴۰ دقیقه به اذان مغرب است. صفها بستهشده و همه منتظرند تا آقا بیایند. تا نماز بخوانیم. ولولهای میپیچد، گوشه حیاط یک درباز میشود و آقا نورانیتر از آنکه ما فکرش را بکنیم وارد میشوند، استاد موسوی گرمارودی همان ابتدا نشستهاند. آقا میرسند و احوالشان را میپرسند و میآیند و روی صندلی کنار سجاده مینشینند.
ازاینجا به بعد حرفهایم را باید در یک تراکمی از فشار مضاعف برایتان بنویسم. چون تصمیم گرفتم، کتابهایم را تقدیم به حضرت آقا کنم؛ مجبور شدم در ازدحام شاعران! مسیر رسیدن به ایشان را بپیمایم.
هر کس میرسید کتابش را میداد، توضیحاتی که میخواستند میگفت، گاهی شعری میخواند، هم گاهی تفقدی میشد، بعضیها انگشتر میخواستند بعضی چفیه. من به این فکر میکردم که وقتی نوبت من شود چهکار باید بکنم. هر چه نزدیکتر میشدم بیشتر حرفهای آقا را میشنیدم.
کسی گفت: آقا من کارت عروسی هم را برای شما آوردهام. آقا نگاه مهربانانهای کردند؛ خیلی ممنون میخواهی در عروسی شما شرکت کنیم؟ همه خندیدند.
خانمی گفت؛ امروز روز تولد من است میشود به من یک یادگاری بدهید! گفتند: اینجا که نمیشود چون اگر بخواهم هدیه بدهم باید به همه هدیه بدهم .خانم گفت؛ قولش را بدهید. گفتند؛ میگویم دوستان به شما چیزی بدهند.
بالاخره نوبت به من رسید کتاب «ششگوشه» را تقدیم کردم و گفتم؛ آقاجان! وقایعنگاری ۵۳ روز نصب ضریح سیدالشهدا است. آقا تورق کردند. کتاب را نگاه کردند به چشمهای من خیره شدند و گفتند: یک کتاب دیگری هم بود که مسیر انتقال ضریح را نوشته …گفتم؛ بله کتاب آقای قزلی است، این کتاب درواقع مرحله نصب ضریح است که بنده توفیق داشتم ۵۳ روز در کربلا مستقر بودم تا ضریح جدید سیدالشهدا نصب شود. سری تکان دادند. خواستم کتاب بعدی را معرفی کنم که خانمی شروع کرد به زبان عربی با آقا احوالپرسی کردن، دو جمله اول را که گفت، آقا به ایشان گفتند؛ شما فارسی هم بلدین؟ خانم گفت؛ بله. آقا گفتند؛ فارسی صحبت کنید. بعد خانم گفت آقا میشود این ساعت را تبرک کنید، آقا هم ساعت را گرفتند صلواتی خواندن و فوت کردند. دوباره گفتم؛ آقا این هم مجموعه شعر من است به نام «آهوی چندم» تقدیم به علی بن موسیالرضا. کتاب را آوردند بالاتر تورقی کردند. اینجا بود که سرشان را بالا گرفتند و گفتند؛ اذان نشده؟ کسی گفت دو سه دقیقه مانده… آقا دوباره کتاب را ورق زدند. کتاب بعدی را هم برایشان توضیح دادم باران و ترکش روایت متفاوتی از زندگی فرماندهان شهید لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب. آن کتاب را هم دیدند. باید بلند میشدم. ازدحام جمعیت آنقدر بود که بهسختی توانستم تکان بخورم. کسی دستم را گرفت و مرا از ازدحام شاعران بیرون کشید. رفتم بین صفهای نماز جماعت نشستم. دوست داشتم هیچ صدایی نشنوم. با هیچکسی حرف نزنم. دوست داشتم بعد از آخرین جملاتی که آقا گفتند همهچیز ساکت باشد به این سکوت فکر میکردم که مجدالدین معلمی گفت: کتاب را ندیده بودند آقا؟ گفتم نمیدانم اما پنجرههای تشنه را دیده بودند!
نماز میخوانیم پشت سر سرو. بین همان شمشادها. زیر قنوت برگهای بید مجنون. نمازی معطر. خوشرنگ . نماز که تمام شد جمعیت به سمت محل افطار هدایت شدند. آقا همچنان نشسته اند و تعقیبات نماز میخوانند. من هم با جمعیت رفتم اما یکلحظه احساس کردم که خوب چرا کنار آقا نباشم. برگشتم خودم را رساندم به نزدیکترین نقطه. همینطور که در مسیر راه میرفتند با آدمهای مختلف صحبت میکردند. امید مهدی نژاد هم آمد و کتابهایش را تقدیم کرد.
وارد حسینیه شدیم سفره افطار پهن بود. یک سفره معمولی ساده؛ نان، پنیر، سبزی، خرما، چای و آب. شام هم زرشکپلو با مرغ بود. خیلی تشنه بودم با خرما و آب افطار کردم. جایی که نشستم تا جایی که آقا نشستهاند برای افطار فاصله زیادی ندارد. هر از چند گاهی سرم را بلند میکنم و او را نگاه میکنم آنقدر که حافظه چشمهایم از چهره نورانیاش پر شود. سر سفره نشستهاند مثل ما. از همان غذاهایی افطار میکنند که ما. گاهی وقتها از اطرافیان سؤالی میپرسند، کسی را فرامیخوانند. مثلاً وحید جلیلی سر سفره رفت کنار آقا و چند کتاب به ایشان داد.
غذا که تمام شد با عباس بلند شدیم و به سمت محل برگزاری مراسم شعرخوانی حرکت کردیم. راستش را بخواهید اگر آنچه میشنوم را بخواهم بنویسم خیلی وقت میگیرد چون خیلی نکات مختلفی را از دوستانم میشنوم. طنز و شوخی و جدی و شعر و لطیفه و حکایت… بگذریم.
شعرخوانی با اجرای استاد امیری اسفندقه آغاز شد. اولین شاعر ناصر حامدی است. برای محفل شعر امین شروع خوبی است. متن شعرها را حتماً در مطالب مختلف میبینید. بگذارید من دیدههای خودم را بنویسم.
به نظرم شعر خانم اعظم سعادتمند بهترین شعری بود که در این جلسه خوانده شد؛ خیلی مادرانه و لطیف. بقیه شعرها متوسط رو به خوب بودند. من خودم بیشتر از اینها توقع داشتم. آقا در صحبتهای پایانیشان سطح شعرها را خوب ارزیابی کردند در مقایسه با شعر امروز ایران. به نظرم بیان ایشان بیشتر بوی تشویق میداد تا تعریف. یعنی باید بیشتر تلاش شود. اگر بپذیریم که این محفل شعر معدل شعر یک سال انقلاب اسلامی است به نظر میرسد باید نزدیکتر به قله باشد. نباید به بهانه جوانگرایی از کیفیت شعر کوتاه بیاییم. پس باید بهترین شعرهای ادبیات انقلاب اسلامی خوانده شود اگر این قید را بپذیریم، با همه خوبی که شعرها داشتند، هنوز اینها بهترین شعرهای انقلاب اسلامی در یک سال گذشته نبودند. البته جوانگرایی و میدان دادن به جوانها خیلی خوب بود.
به نظرم این جلسه باید تراز شعر انقلاب اسلامی باشد. یعنی همه ارکانش باید معیار باشد. از اجرا گرفته تا انتخاب آثار تا ترتیب خواندن اشعار تا حتی نحوه نشستن شاعران و ترکیب مدعوین. نمیدانم این چند پیشنهاد را همینجا بنویسم خوب است یا نه؟ اما مینویسم؛ پیشنهاد میکنم این جلسه را هرسال یک شاعر پیشکسوت اجرا کند. پیشنهاد میکنم در این جلسه هرسال از شعرخوانی زیبا رونمایی شود. مثل شعرخوانی سید حمید برقعی در سالهای گذشته یا شعرخوانی شاعر خوب اصفهان محمدحسین ملکیان. پیشنهاد میکنم لازم است شعرهای انقلابی متناظر با اتفاقات سال گذشته در جلسه خوانده شود البته باکیفیت بالا.
من شعرخوانی طنز از یک روحانی ملبس را در اینگونه برنامههایی نمیپسندم و البته با شعر برادرم آقای پرنیان ارتباط برقرار نکردم.
ما در منطقه شمال غرب برادران! سالن نشسته بودیم. جلیل صفر بیگی زلال و قاسم رفیعا نازنین، درو طرف من. ردیف جلوی ما هم دکتر اکرامی، دکتر رحمانیان و دکتر سعیدی راد. هرکس هم جای من بود خیلی راحت میتوانست از این زاویه کیفیت شعرها را بفهد. خلاصه که در شمال غرب برادران هوا خوب خوب نبود.
وقت وارد شدن به جلسه شعرخوانی آقا تکبهتک به آنهایی که به احترام ایشان بلند شده بودند سلام و احوال میکردند که به علیرضا قزوه رسیدند. در جایگاه خودش نبود. یعنی همین دو ردیف جلوتر از ما در شمال غرب برادران! نشسته بود آقا بلافاصله گفتند؛ شما اینجا چرا نشستی؟ بعد با اشاره دست آقا قزوه را فرستادند به جایگاه. قزوه جزء معدود شاعرانی است که انقلابی زیسته است. زیست انقلابی او باعث شده که خیلیها کنارش نباشند. اما او در این زندگی شاعرانه و انقلابی خود ثابتقدم مانده است. مهم این است که آثار قزوه در تاریخ ادبیات انقلاب اسلامی ماندگار است.
جای شعر کودک و نوجوان در این جلسه خالی بود جای ترانه هم خالی بود. آقا در ادامه از ترانههای سست اظهار نگرانی کردند کاش کسی ترانه خوب میخواند.
شعر خوانیها تمام شد آقای امیری اسفندقه به آقا گفتند چند دقیقه صحبت کنید. آقا گفتند میتوانید بازهم شعر بخوانید اما ظاهراً از اتاق فرمان به آقای امیری گفته بودند که زمان شعرخوانیها تمام است. ساعت یازده و ربع بود که شعرخوانیها تمام شد.
آقا گفتند: پدیدهٔ شعر یکی از معجزات آفرینش است، یکی از معجزات عالم خلقت همین پدیدهٔ شعر است؛ مثل خود بیان، بیان هم یکی از برترین معجزات پروردگار در عالم آفرینش است. اینکه شما قادر هستید که ذهنیت خودتان را، صُوَر ذهنی خودتان را به کسی منتقل کنید با قالب کلمات، در قالب الفاظ، این خیلی حادثهٔ مهمی است، خیلی پدیدهٔ بزرگی است. خب ما [چون] عادت کردهایم، به عظمتش توجّه نمیکنیم؛ این خیلی از ساخت خورشید و ماه و ستارگان و این چیزهایی که خدای متعال به آنها قسم میخورد بالاتر است
آقا گفتند: شعر یک رسانه است؛ یک رسانهٔ اثرگذار است و برای انتقال مفاهیم، کارآمدیِ مضاعف دارد نسبت به بیان غیر شعری؛ اغلب هنرها همینجور هستند. البتّه هنرها باهم متفاوتاند؛ خود شعر یک خصوصیّات و یک امتیازات ویژهای دارد -کما اینکه بعضی از هنرهای دیگر هم برای خودشان امتیازاتی دارند- که منحصربهفرد است، و حالا نمیخواهیم وارد آن مقولات بشویم. خب این قدرت تأثیری که در شعر وجود دارد، مسئولیّتآور است. بهطورکلی همهٔ اشیاء، همهٔ اشخاص، همهٔ پدیدههایی که شأن بالاتری دارند، مسئولیت بالاتری هم دارند.
آقا گفتند: شعر را تقسیم میکنند به شعری که برای خودش رسالت قائل است، مسئولیت قائل است، تعهّد قائل است، و به شعری که شعر محض است. میگویند آن اوّلی شعر نیست، شعار است؛ اینیک مغالطهٔ واضحی است؛ حالا یا ناشی از غفلت است، یا ناشی از کمسوادی است. ببینید، قلّههای شعر فارسی چه کسانی هستند؟ سعدی، حافظ، مولوی، فردوسی؛ اینها قلّههای شعر فارسیاند. شما ببینید شعر اینها که قلّهٔ هنر شعریِ طول تاریخ ما است، در چه جهتهایی بهکاررفته! سعدی یک بوستان دارد که بهترین اثر هنری او است -گلستان بعد از بوستان قرار میگیرد- در بوستان شما نگاه کنید، [میبینید] این هنر فاخرِ فوقالعاده برجسته همیشه در خدمت اخلاق، در خدمت تعلیم، در خدمت تعهّد [است]؛ از اوّل تا آخرِ بوستان اینجوری است [یعنی] هنر شعر در خدمت اخلاق است.
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
آقا گفتند: نگران زبان فارسی هستم به وزارت ارشاد و حوزه هنری دستور دادند تا به این موضوع رسیدگی کنند البته آقای فرهنگستان زبان فارسی هم بودند اما آقای اشاره به فرهنگستان زبان فارسی نکردند. از صداوسیما هم گلهمند بودند. از ترانه مفتامفت با مضامین ناجور ناراحت بودند. از متن ترانههایی که در تیتراژ فیلمهای صداوسیما پخش میشود گله کردند حق هم دارند چه بگویم.
شاید برای شما هم جالب باشد که بدانید من فکر میکنم بعد از حدود ده سال دوباره به این جلسه دعوت شدم. اتفاقاً قبل از جلسه از من شعر خواستند و من ۵ شعر برای دوستان ارسال کردم. توقع نداشتم که بگویند شعرها را بخوانم، اما همینکه شعرهایم بررسی کردند برایم جالب بود. یکی از دوستان گفت: اگر فرصت شعرخوانی داشتی چه شعری میخواندی گفتم؛ من حتماً شعری از اربعین میخواندم چون احساس میکنم بزرگترین اتفاق این روزهای جهان، اربعین حسینی است. شعری هم که رهاورد اربعین سال گذشته برای این جلسه ارسال کرده بودم کاش میشد آن را بخوانم. عیبی ندارد اینجا که میتوانم آن را بنویسم چند خط از شعر را برایتان مینویسم:
هوا بغضکرده است، باران بیاور
کمی عطر گریه از ایوان بیاور
کمی نخل و خورشید و خرما و زیتون
خرامان، خرامان، خرامان بیاور
لبم تلخ قهوه است، یک استکان چای
از آن موکب میپرستان بیاور
نشستم، نوشتم؛ که دیوانهام کن!
برای دریدن، گریبان بیاور
چهل روز در روضه جوشاندهام کن
غزلنوحه ای پیشِ مستان بیاور
تو بر اوج نیزه هزار آیه خواندی
تبارکت بالله، ایمان بیاور
پر از آیههای مقطع پر از سوره هستی
پیامآورم باز قرآن بیاور
پر از زخم و داغم پر از رد شمشیر
اگر درد درد است درمان بیاورد
اگر جزء جزء است بر پیکر توست
تو را سورهای هست فرقان بیاور
سر سوره توست بر اوج نیزه
تو را تن نمانده است پس جان بیاور
دو خط مانده تا خط پایان مصحف
دو خط سورهای مثل انسان بیاور…
نشستم نوشتم که سقا نیامد
نوشتم عطش عطر دریا نیامد
زمان در همان لحظه از حرکت افتاد
پس از روز عاشور فردا نیامد
چنان ظهر در پیچوتاب تو گم شد
که خورشید از شرم بالا نیامد
نیامد ببیند که زینب چگونه است
گمان کرد میآید اما نیامد
جواب همین دختر کوچکت را
چگونه بگویم که بابا نیامد
که بابا نیامد که سقا نیامد
علیاصغرش نیز حتی نیامد
غم خیمههایت غم اضطرار است
بگو تا علیاکبر…. اما نیامد
چنان در غروب دهم داغ پیچید
صدایی از این دشت تنها نیامد
نشستم، نوشتم؛ پیاده رسیدم
و سرمست از «رودِ باده» رسیدم
دلم را به بیرق سپردم، به حسی؛
که باریده بر روح جاده، رسیدم
همان اول راه، موکب به موکب
به یک قلب ازدستداده، رسیدم
کنار قدمهای تاول شکُفته
به یک قرصی از نانِ ساده رسیدم
رسیدم وَ دیدم، تو جاریترینی
تپش در تپش، ایستاده رسیدم
دلم را شکستم… شکستم
بریدهبریده … بُراده رسیدم
تو در ارتفاع غزلها نشستی
و من شاعرِ بی اراده.. رسیدم
رسیدم به چشمان تو روی نیزه
که بر داغها غم نهاده …رسیدم
سپاه ظهورند این لشکر سرخ
سفیر حضورند این لشکر سرخ
پر از شور و شیناند، چونان حسیناند
از اغیار دورند این لشکر سرخ
کشیدند در کهکشانها ردِ خون
مگر کوه طورند این لشکر سرخ
جنون در جنوناند، شیدای محضاند
پر از حس و شورند این لشکر سرخ
عطش نوش عشقاند از جام سقا
شراب طهورند این لشکر سرخ
رجز، در غزل جان گرفته است گویا
شکوه شعورند این لشکر سرخ
اگر زخم دارند از داغِ لاله
چو زینب، صبورند این لشکر سرخ
حسین است نوری که در جان آنهاست
تمامی نورند این لشکر سرخ
بلندای عشقاند، عالیمقاماند
ستیغ غرورند این لشکر سرخ
و چشمانتظارند تا او بیاید
سپاه ظهورند این لشکر سرخ
۱ دیدگاه
سلام برادر
به به
چقدر دلنشين بود اين وقايع نگاري شما
حس كردم خودمم در اين جلسه حضور دارم
خوش به حال و روز شما
دعا كن رزق و روزي ما هم بشه